یاشیل یاپراق

یاشیل یاپراق

تبریز ـ آذربایجان
یاشیل یاپراق

یاشیل یاپراق

تبریز ـ آذربایجان

شاعران آذربایجان

  

 استاد شهریار

 

استاد سید محمد حسین بحجت تبریزی متخلص به شهریار فرزند حاج میرآقا که خوداهل ادب بود در سال 1285 هجری شمسی در تبریز چشم به گیتی گشوده است .تحصیل نخستین را پیش پدر و با قرائت گلستان سعدی و دیوان حافظ اغز کرد و سپس تحصیلات ابتدایی را در مدرسة دارالفنون تهران به پایان رسند در سال 1303 شمسی وترد مدرسه صب شدو پس از 5 سال تحصیل در صب و کمی بیش از اخذ دکترا دانشگاه را به سبب مشکلات عاطفی و عشقی که بر سر راه او قرار گرفت بودترک کرد و به شاعری روی آورد و وارد خدمت دولت شد .

به قول خودش این شکست و ناکامی در عشق معرفت الهی در دلم ایجاد کرد و مرا از عشق مجازی به عشق معنوی و الهی رسانید .شهریار برای یافتن تخلص خود در صفر گرفت و نیت کرد و به سبب ارادتی که از کودکی به خواجه حافظ داشت به دیوان حافظ متوسل شد و هر دوبار کلمه شهریار آمد .

تلخ ترین خاطره زندگی شهریار  مرگ مادر اوستکه در تاریخ 31 تیر ماه 1331 اتفاق افتاد و شاهکار به یاد ماند نی (ای وای مادرم) یادگار آن دوران است . مادرش نیز همچون پدر در قم دفن شد . شهریار به شاعران طراز اول فارسی نعیمی فردوسی ،سعدی ،مولوی و حافظ عشق میورزید و به ویژه شعر و اندیشه حافظ را پیوسته میستود و شیفتگی بیشتری به لسان الغیب شیراز از خودشان داد.

شعرائی که در کودکی با کوه و جنگل و دریا سرو کار داشته و در آغوش طبیعت ناب پرورش یافته اند میدانند که رویاهای شیرین آن ایام بعدها گنجی را تشکبل میدهند که در دوران نویسندگی همیشه در آستین و در دسترس استفاده است برای من نیز چنین بود . از اینرو بزادگاه خود شاید بیش از بسیاری از دوستان کودکی بدهکار باشم . در آثار خود کم و بیش از موطن خود یاد کرده و هرگز قانع نشده ام.

در دلم بود که سرودی هم بشیوة ترانه های محلی داشته باشم که در ذاعقة محلی ها خاصه در کام همبازی های دوران بچگی ام شیرینتر نماید اما من بر اثر طول اقامتم در تهران با لحجة محلی دهات آذربایجان خاصه با لطائف و تغییرات آن ،تغریباً بیگانه شده بودم حتی خطره های کودکیم به صورت تابلوهای کمرنگ و نا مفهومی در آمده بود .از وقتی که مرحوم مادرم به تهران آمد به تأثیرات نفوذ سحر آمیز مادر و بازی گوشی های گذشته ها و قصه های دلکش دوران کودکی کمکم مردگان ذهنی من جان گرفته و تابلو های گذشته ها دوباره رنگ آمیزی و نمایان شدند .

شهریار و مرثیة ای وای مادرم

از درگذشت مادرم دلم داغ تر بود و اندوه بی مادری از سر و رویم میبارید . نمیتوانستم باور کنم که او رفته است و دیگر بر نمیگردد . غمگین و دلتنگ ،یک شب سرد زمستانی ،خودم را به محضر استاد رساندم در حالی که :

(جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود )

تا ایشان را دیدم بغضم ترکید . گرد ملال بر چهرة ایشان هم نقش بست . کمی بعد آرام گرفتم . سخن از مهر و محبت و فداکاری مادر شروع شد و رسید به شعر های مربوط به مادر . دو قطعه شعر «مادر مرحوم ایرج میرزا ،شاعر گرانمایه و نامدار ،مطرح شد . یکی به نام «قلب مادر»با مطلع :

داده معشوق به عاشق پیام 

  که کند مادر تو با من جنگ

و دیگری شعر معروف با مطلع :

گویند مرا چو زاد مادر 

    پستان به دهن گرفتن آموخت

که هر دو شعر از شاهکاری های شعر فارسی است . استاد شهریار ضمن تعریف و تمجید از اشعار ایرج میرزا او را از مسلط ترین شعرای زبان فارسیقلمداد کردند . سپس سخن به فوت مادرش کشید و فرمود :

«زمانی که در تهران بودم دو بار محبت مادر و فرزندی مادرم را به تهران کشید . سفر اول ناراحتی ها دید و رنجها کشید . من مریض بودم خیلی سختی کشید . مثل دوران کودکیم درد های مرا به جان خرید . سفغر دوم در سال 1331 اوایل بهار بود . آن موقع مریض حال بود بعد از فوت مرحوم پدرم ،آن حال را پیدا کرده بود .

شهریار و اطرافیان

صالح و طالح متاع خویش نمودند   

تا که قبول افتد و که در نظر آید

مرحومه عزیزه خانم ،همسر بردبار و زحمتکش استاد شهریار هیچ علاقه ای به اقامت در تهران نداشت . وی بارها این موضوع را به من گفته بود .چون او میدانست که اگر من به تهران نروم .شهریار هم نخواهد رفت ، همیشه از من میخواست که با رفتن به تهران و اقامت در آنجا ،موافقت نکنم من هم همیشه با این موضوع مخالفت می کردم ومانع رفتن استاد به تهران می شدم.اما این امربه این سادگی ها هم نبود.عده ای شدیدافعالیت می کردند که استاد را به تهران بکشند.اولین کاری که اینها کردند انداختن جدایی مابین من واستاد شهریار بود.بعد با وعده ووعید استاد شهریار را راضی کردنداما عزیزه خانم همچنان مخالف بودودر نهایتهم مجبور شد به تهران برود.یک سال بعد از مهاجرت استاد وخانواده شان به تهران،عزیزه خانم بیچاره سکته کردوتا به بیمارستان برسد جان بجات آفرین تسلیم کرد.

در جلد اول ((در خلوت شهریار))نوشته ام که در سالهای1348و1349و1350به اتفاق سه بار به تهران رفتیم.در همه این دعوتهادر تهران آقایان دکتر جوادهیئتومرحوم حسینقلی کاتبی خیلی سعی میکردند که استاد را در تهران نگه دارنداما با توصیه مرحوم بولوت قره چورلو (سهند)،بنده هر بار مخالفت کرده ونگذاشتم این امر عملی شود.اما بار چهارم درسال1352،که بین من واستادشهریار جدایی افتاده بود،موفق شدند شهریار را به تهران ببرند،که نتیجه آن سکته نمودن عزیزه خانم وبقول شهریار یتیم شدن ایشان بود.در کلیه مراسم تدفین وکفن ودفن عزیزه خانم علاوه بر حضور عده ای از دوستان وبستگان شهریار،محبتها وکمکهای بیدریغ مرحوم حاج محمد علی خان ترقی پدر بیژن ترقی،،مدیر کتابخانة خیرة (که اولین ناشر اشعار شهریار بود قابل توجه است باری عزیزه خانم در بهشت زهرا دفن میشودو استاد مرثیه ای به زبان ترکی میسراید .

 

شمس تبریزی  

 

شمس الدین محمد پسر علی پسر ملک داد تبریزی از عارفان مشهور قرن هفتم هجری است، که مولانا جلال الدین بلخی مجذوب او شده و بیشتر غزلیات خود را بنام وی سروده است. از جزئیات احوالش اطلاعی در دست نیست؛ همین قدر پیداست که از پیشوایان بزرگ تصوف در عصر خود در آذربایجان و آسیای صغیر و از خلفای رکن الدین سجاسی و پیرو طریقه ضیاءالدین ابوالنجیب سهروردی بوده است. برخی دیگر وی را مرید شیخ ابوبکر سلمه باف تبریزی و بعضی مرید باباکمال خجندی دانسته اند. در هر حال سفر بسیار کرده و همیشه نمد سیاه می پوشیده و همه جا در کاروانسرا فرود می آمد و در بغداد با اوحدالدین کرمانی و نیز با فخر الدین عراقی دیدار کرده است. در سال 642 هجری وارد قونیه شده و در خانه شکرریزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلال الدین که فقیه و مفتی شهر بوده به دیدار وی رسیده و مجذوب او شد. در سال 645 هجری شبی که با مولانا خلوت کرده بود، کسی به او اشارت کرد و برخاست و به مولانا گفت مرا برای کشتن می خواهند؛ و چون بیرون رفت، هفت تن که در کمین ایستاده بودند با کارد به او حمله بردند و وی چنان نعره زد که آن هفت تن بی هوش شدند و یکی از ایشان علاءالدین محمد پسر مولانا بود و چون آن کسان به هوش آمدند از شمس الدین جز چند قطره خون اثری نیافتند و از آن روز دیگر ناپدید شد. درباره ناپدید شدن وی توجیهات دیگر هم کرده اند. به گفته فریدون سپهسالار، شمس تبریزی جامه بازرگانان می پوشید و در هر شهری که وارد می شد مانند بازرگانان در کاروانسراها منزل می کرد و قفل بزرگی بر در حجره میزد، چنانکه گویی کالای گرانبهایی در اندرون آن است و حال آنکه آنجا حصیر پاره ای بیش نبود. روزگار خود را به ریاضت و جهانگردی می گذاشت. گاهی در یکی از شهرها به مکتبداری می پرداخت و زمانی دیگر شلوار بند میبافت و از درآمد آن زندگی میکرد. ورود شمس به قونیه و ملاقاتش با مولانا طوفانی را در محیط آرام این شهر و به ویژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا برانگیخت. مولانا فرزند سلطان العلماست، مفتی شهر است، سجاده نشین باوقاری است، شاگردان و مریدان دارد، جامه فقیهانه میپوشد و به گفته سپهسالار (به طریقه و سیرت پدرش حضرت مولانا بهاءالدین الولد مثل درس گفتن و موعظه کردن) مشغول است، در محیط قونیه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اینهمه چنان مفتون این درویش بی نام و نشان میگردد که سر از پای نمی شناسد. تأثیر شمس بر مولانا چنان بود که در مدتی کوتاه از فقیهی با تمکین، عاشقی شوریده ساخت. این پیر مرموز گمنام دل فرزند سلطان العلما را بر درس و بحث و علم رسمی سرد گردانید و او را از مسند تدریس و منبر وعظ فرو کشید و در حلقه رقص و سماع کشانید. چنانکه خود گوید: در دست همیشه مصحفم بود در عشق گرفته ام چغانه اندر دهنی که بود تسبیح شعر است و دوبیتی و ترانه حالا دیگر شیخ علامه چون طفلی نوآموز در محضر این پیر مرموز زانو می زند (زن خود را که از جبرئیلش غیرت آید که در او نگرد محرم کرده، و پیش من همچنین نشسته که پسر پیش پدر نشیند، تا پاره ایش نان بدهد) و چنین بود که مریدان سلطان العلما سخت برآشفته و عوام و خواص شهر سر برداشتند. کار بدگوئی و زخم زبان و مخالفت در اندک زمانی به ناسزا رانی و دشمنی و کینه و عناد علنی انجامید و متعصبان ساده دل به مبارزه با شمس برخاستند. شمس تبریزی چون عرصه را بر خود تنگ یافت، بناگاه قونیه را ترک گفت و مولانا را در آتش بیقراری نشاند. چند گاهی خبر از شمس نبود که کجاست و در چه حال است، تا نامه ای از او رسید و معلوم شد که به نواحی شام رفته است. با وصول نامه شمس، مولانا را دل رمیده به جای باز آمد و آن شور اندرون که فسرده بود از نو بجوشید. نامه ای منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغی پول و استدعای بازگشت شمس به دمشق فرستاد. پس از سفر قهر آمیز شمس افسردگی خاطر و ملال عمیق و عزلت و سکوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگین و پشیمان ساخت. مریدان ساده دل که تکیه گاه روحی خود را از دست داده بودند، زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند که اگر شمس دیگر بار به قونیه باز آید از خدمت او کوتاهی ننمایند و زبان از تشنیع و تعرض بربندند. براستی هم پس از بازگشت شمس به قونیه منکران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذیرفت. محفل مولانا شور و حالی تازه یافت و گرم شد. مولانا در این باره سروده است: شـمـس و قـمـرم آمـد، سمـع و بـصـرم آمــد وآن سیـمـبـرم آمـد، آن کـان زرم آمـد امــروز بــه از دیـنـه، ای مــونــس دیــــریـنـه دی مست بدان بودم، کز وی خبرم آمد آن کس که همی جستم دی من بچراغ او را امـروز چـو تـنـگ گــل، در رهگـذرم آمـد از مــرگ چــرا تـرسـم، کــاو آب حـیـات آمـد وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد امـروز سـلـیـمـانــم، کــانـگـشـتـریـم دادی زان تـاج مـلـوکـانـه، بر فرق سرم آمـــد پس از بازگشت شمس ندامت و سکوت مخالفان دیری نپائید و موج مخالفت با او بار دیگر بالا گرفت. تشنیع و بدگوئی و زخم زبان چندان شد که شمس این بار بی خبر از همه قونیه را ترک کرد و ناپدید شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از میان همه) چنانکه دیگر از او خبری خبری نیامد. اندوه و بیقراری مولانا از فراق شمس این بار شدیدتر بود. چنانکه سلطان ولد گوید: بانگ و افغان او به عرش رسید ناله اش را بزرگ و خرد شنید منتهی در سفر اول شمس غم دوری مولانا را به سکوت و عزلت فرا می خواند، چنانکه سماع و رقص و شعر و غزل را ترک گفت و روی از همگان درهم کشید. لیکن در سفر دوم مولانا درست معکوس آن حال را داشت؛ آن بار چون کوه به هنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگین و دژم و خاموش بود، و این بار چون سیلاب بهاری خروشان و دمان و پر غریو و فریاد گردید. مولانا که خیال می کرد شمس این بار نیز به جانب دمشق رفته است، دوباره در طلب او به شام رفت؛ لیکن هر چه بیشتر جست، نشان او کمتر یافت و به هر جا که میرفت و هر کس را که می دید سراغ شمس میگرفت. غزلیات این دوره از زندگی مولانا از طوفان درد و شیدائی غریبی که در جان او بود حکایت می کند. میخائیل ای. زند درباره هم جانی شمس تبریزی و مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) چنین اظهار نظر می کند: « بطور کلی علت اینکه مولوی دیوان خود و تک تک اشعار آن را نه بنام خود، بل به نام شمس تبریزی کرد، نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعری و نه احترام یاد رفیق گمگشته را ملحوظ کرده بود. شاعر که رفیق جانان را در عالم کبیر دنیای مادری گم کرده بود، وی در عالم صغیر روح خویشتن می یابد. و مرشدی را که رومی بدین طریق در اندرون خویش می یابد، بر وی سرود میخواند و شاعر تنها نقش یک راوی را رعایت می کند. لکن از آنجا که این اشعار در روح او زاده شده اند، پس در عین حال اشعار خود او هستند. بدین طریق جلال الدین رومی در عین حال هم شمس تبریزی است که سخنانش از زبان وی بیرون می آید و هم شمس تبریزی نیست. و شمس ذهنیت شعر است، آفریننده شعر است، قهرمان تغزلی این اشعار است، و در عین حال در سطح اول، سطح تغزلی عاشقانه که در اینجا به طور کنایی پیچیده شده است، عینیت آن نیز بشمار میرود. تمایل جلال الدین به سوی وحدت مطلق است. لکن شمس تبریزی به درک حقیقت آسمانی نایل آمده بود، در آن محو شده بود، و بخشی از آن گردید بود. بدین ترتیب نخستین سطح ادراک که در شعر صوفیانه معمولا به وسیله یک تعبیر ثنوی از سطح دوم جدا میشود، در اینجا به طور دیالکتیکی به سطح دوم تعالی می یابد. در هر حال زندگانی شمس تبریزی بسیار تاریک است. برخی ناپدید شدن وی را در سال 643 هجری دانسته اند و برخی درگذشت او را در سال 672 هجری ثبت کرده اند و نوشته اند که در خوی مدفون شده است. (لازم به توضیخ است: نگارنده (رفیع) در سفری که به سال 1366 خورشیدی به قونیه کردم، آرامگاهی مجلل در شهر قونیه ترکیه بنام آرامگاه شمس تبریزی مشاهده نمودم). این عارف کم نظیر ایرانی یکی از آزاد اندیشان جهان است که بشریت به وجودش فخر خواهد کرد. مجموعه تقریرات و ملفوظات وی بنام مقالات موجود است که مریدانش آن را جمع کرده اند. از جمله گفته است: « این مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند، همه سخنم به وجه کبریا می آید، همه دعوی می نماید. قرآن و سخن محمد همه به وجه نیاز آمده است، لاجرم همه معنی می نماید. سخنی میشنوند، نه در طریق طلب و نه در نیاز، از بلندی به مثابه ای که بر می نگری کلاه می افتد. اما این تکبر در حق خدا هیچ عیب نیست، و اگر عیب کنند، چنانست که گویند خدا متکبرست، راست گویند و چه عیب باشد؟»

نظامی گنجوی 

 

جمال‌الدین ابومحمد الیاس بن یوسف نظامی معروف به نظامی گنجوی (حدود ۵۳۷ تا ۶۰۸ ه‍.ق) شاعر داستان‌سرا و رمزگوی سده ششم ایران، بزرگ‌ترین داستان سرای منظومه‌های حماسی عاشقانه به زبان پارسی است که سبک داستان محاوره‌ای را وارد ادبیات داستانی منظوم پارسی کرد.

نام پدرش یوسف نام جدش «ذکی» و نام جد اعلایش «موید» بوده و سه همسر و یک فرزند به نام محمد داشته‌است. زادبوم نظامی شهر گنجه (واقع در جمهوری آذربایجان کنونی)که این ادعا مشکوک می‌باشد که بنا به دلایلی زادگاه آن را در شهر تفرش گفته‌اند. نام مادرش رئیسه بود. وی در سنین کم یتیم شد و دایی اش خواجه عمر بزرگش نمود.

نظامی سه بار ازدواج کرد. همسر نخستش آفاق، کنیزکی بود که فخرالدین بهرامشاه حاکم دربند به عنوان هدیه‌ای برایش فرستاده بود. آفاق اولین و محبوبترین زنان نظامی بود. تنها پسر نظامی، محمد از آفاق بود. وقتی نظامی سرودن خسرو و شیرین را به پایان رساند آفاق از دنیا رفت. در ان زمان محمد هفت سال بیشتر نداشت.

عجیب است که دو همسر دیگر نظامی نیز در سنین جوانی فوت کردند و مرگ هر کدام پس از اتمام یکی از آثار او اتفاق می‌افتاد.

نظامی مانند اغلب اساتید باستان از تمام علوم عقلی و نقلی بهره مند و در علوم ادبی و عربی کامل عیار و در وادی عرفان و سیر و سلوک راهنمای بزرگ و در عقاید و اخلاق ستوده پایبند و استوار و سرمشق فرزندان بشر بوده و در فنون حکمت از طبیعی و الهی و ریاضی دست داشته‌است.

او سفر کوتاهی به دعوت قزل ارسلان (۵۸۱-۵۸۷) به یکی از نواحی نزدیک گنجه کرد، او در گنجه باقی ماند تا در سال ۶۰۲ در همین شهر در سن شصت و سه سالگی درگذشت و به خاک سپرده شد. بعضی درگذشت او را بین سالهای ۵۹۹ تا ۶۰۲ و عمرش را شصت و سه سال و شش ماه نوشته‌اند.

نسیمی

 

عمادالدین نسیمی، شاعر و متفکّر حروفی در قرن هفتم هجری بود. وی به ترکی و فارسی و عربی شعر سروده‌است. ولی دیوان عربی او در طول زمان مفقود شده است. سازمان بین‌الملی 

به خاطر کوششهای وی در اشعار انسانی و صلح جهانی در سال ۱۹۷۳این سال را سال نسیمی اعلام کرد.

سبک شعر

دیوان نسیمی حاوی قالبهای متنوع شعری از قبیل غزل، قصیده، رباعی اکثرا به زبان ترکی و برخی به فارسی است. به علت تأثیری که طریقت حروفی به دیگر عقاید عرفانی داشته، بسیاری از شعرهای بکتاشی و علوی به نسیمی نسبت داده شده است.

نمونه ای از شعر نسیمی بیت زیر است:

منده صغار ایکى جهان من بو جهانه صغمازام
گوهر لامکان منم کون و مکانه صغمازام


هر چند دو جهان در وجود من گنجیده، من در این دنیا جای نمگیرم
من گوهر لامکان هستم که به کائنات و مکانها نمی گنجم

بیت بالا نمونه بارزی از سبک عرفانی نسیمی و عقاید حروفیه است. در این بیت شاعر به دنیای مادی و متقابل آن یعنی جهان معنوی اشاره می کند و اینکه انسان حاصل از اتحاد این دو جهان است. بنابر این انسان از لحاظ روحانی از همان عنصر روحانی پروردگار خویش مایه دارد. لغت لامکان در اصطلاح عرفا معنی خدای را دارد. بنا به اعتقادات نسیمی هرچند انسان قادر به درک پروردگار نیست ولی بایستی در شناخت او کوشش نماید. او شناخت نسبی را از طریق خودشناسی ممکن می داند.

 

 

خاقانی

  

افضل‌الدّین بدیل‌بن علی خاقانی شروانی متخلّص به خاقانی از جملهٔ بزرگ‌ترین  قصیده سرایان تاریخ شعرو ادب ترکی و فارسی به شمار می آید.ولادت او را در سال (۵۲۰هجری قمری)

در شهر تبریزدر گذشت.برابر(۱۱۲۰میلادی-۱۱۹۰میلادی).

تأثیر هنر خاقانی بر حافظ

بنا به وجود مضامین و تعابیر همانند در اشعار خاقانی و  حافظ و سعدی و

 نیز با   توجّه به پاره‌ای ازغزلیات هم‌وزن و قافیهٔ آن‌ها می‌توان نگرش این دو شاعر بزرگ را به دیوان خاقانی نتیجه گرفت.

 

خاقانی پژوهی

از زمان خود خاقانی، تلاش برای دریافت و درک شعر او وجود داشته است و شروح گوناگونی از دیرباز که بر شعر خاقانی نوشته اند وجود دارد . از برجسته ترین خاقانی پژوهان ایرانی مرحوم دکتر سید ضیاءالدین سجادی می باشد. وی منقح ترین دیوان را از خاقانی به چاپ رسانده است. همچنین فرهنگ اصطلاحات خاقانی نیز از وی چاپ شده است که در زمینه فهم خاقانی بسیار مفید است. از دیگر خاقانی پژوهان می توان به آقای دکتر میر جلال الدین کزازی، خانم معصومه معدن کن، آقای دکتر نصرلله امامی و ... نام برد. منبع: ختم الغرایب، به کوشش ایرج افشار، انتشارات میراث مکتوب، 1385.

زندگی

پدر خاقانی، به نام علی در شروان به شغل درودگری اشتغال داشت؛ آن‌گاه که جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کند، عمویش به نام کافی‌الدین سرپرستی وی را به‌عهده می‌گیرد. کافی‌الدین مردی فرهیخته بود و به شغل داروگری (یعنی عطاری که آن زمان پزشک و داروشناس هم محسوب می‌شده) اشتغال داشت. وی که ظاهراً در فقه، ادبیات و به‌ویژه در نثر دست داشت‌، در تربیت و آموزش برادرزاده خود، کوشش فراوان به عمل می‌آورد که شاعر نیز از آن یاد کرده‌است.

مرگ کافی‌الدین، خاقانی را عمیقا متأثر می‌نماید که به همین مناسبت و به منظور بزرگداشت وی، چندین قصیده و مراثی سروده است. از دیگر وقایع تلخ زندگی خاقانی مرگ فرزندش «رشید» در سن بیست سالگی است که بدین مناسبت نیز احساس خود را به نظم کشیده است.

خاقانی بدون شک یکی از بلندپایه‌ترین شاعران پارسی است و ازجمله ادیبانی است که مورد استقبال و و اقتباس دیگر شاعران قرار گرفته‌است. حتی شاعران بلندپایه‌ای مانند سعدی و حافظ بسیاری از ابداعات و مضامین او را استقبال و تضمین نموده‌اند.

همچنین دیوان خاقانی یکی از پیچیده‌ترین دیوان‌هاست و به همین سبب از منظر مقام سخنوری و توانایی، در بین عامه مردم از توجه کمتری برخوردار است. چون هم فهم درست و لذت بردن از اشعارش نیاز به سطح بسیار بالایی از چیرگی به زبان پارسی و دیگر دانش‌ها مانند: پزشکی کهن ایرانی که بیشتر بر مبنای گیاه‌شناسی و دارو‌شناسی بود، نجوم، تاریخ، قرآن‌شناسی و حدیث‌شناسی دارد؛ و هم اینکه خواننده باید با شعر پارسی از دیدگاه فنی و به اصطلاح «صنعت شعر»، به حد کافی مطلع باشد تا بتواند به اشعار پرمغز خاقانی بدرستی پی‌ببرد.

خاقانی یکی از شاعران کلاسیک ایران است که بعضی از آثارش بازتاب صادقانهٔ زندگی واقعی او است. بعضی از قطعات و  قصیده های خاقانی بازگو کنندهٔ رخدادها و اتفاقات واقعی زندگی 

شاعر هستند. از همین‌رو، با وجود این‌که سبک شعرخاقانی تصنع است (بطور کلی در قصیده تصنع «طبیعی» است!) بازهم خوانندهٔ آشنا با اشعار خاقانی بدون شک با بسیاری از خصوصیات زندگی شاعر، ویژگی‌های اخلاقی، احساسات واقعی و بطورکلی با شاعر از دیدگاه روانشناسی و جامعه‌شناسی زمان وی آگاه می‌گردد.

آثار خاقانی

قصاید خاقانی به نسبت در مرتبه‌ای بالا قرار دارد. از او قطعات بسیار خوبی نیز دردست است اما غزلیاتش در سطح قصاید او نیستند. شعر خاقانی سبکی دیریاب و بغرنج دارد و بیشتر، نظمی‌ است هنرمندانه با گرایش‌های سخنوری و دقایق لفظی. از آثار خاقانی که در دست است یکی دیوان اشعار اوست و دیگری مثنوی  تحفة العراقین.علاوه برآن، می‌توان به منشأت خاقانی و مثنوی کوتاه ختم‌الغرایب نیز اشاره کرد.

نظرات 5 + ارسال نظر
oko.ir جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 17:13 http://www.oko.ir

جای قلم توانای شما در oko.ir خالی ست...

خودم جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 16:42 http://www.andishehaa.com/forums

سلام
مطالبتون مفید و سودمن بود ممنون... لطفا به لینکی دادم نگاهی بندازید.. در این مکان به زبان ترکها توهین شده و... در واقع منتظر همزبانان برای دفاع از زبان مادری هستیم.

اینم لینک: http://www.andishehaa.com/forums

ترک شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 23:31 http://www.manshoorkorosh.blogfa.com/post-58.aspx

دست مریزاد عزیز بسیار زیبا نوشتید پاینده باشید

در ضمن دوست عزیز در وبلاگی که من لینکش رو گذاشتم به ترکها توهین شده و امیدوارم جواب دندانشکنی به این ابلهان داده بشه

اینم لینک
http://www.manshoorkorosh.blogfa.com/post-58.aspx

محمد جعفر احمدیه جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:51

اعتقاد دنیاسیندا دیل حریمینی ایسه حورمتینی ساخلاماق اوچون کمیل دعاسینی - عاشورازیارتینی - توسل دعاسینی - ندبه دعاسینی و اوروجلوق داسینی تورکجه یه چونده ریب یایدیم.
تاسف لار اولسون بو کتابلار تکجه اورمیه ده یایلدی و تکجه اورمیه مسجیدلری و قرآن اویره دن یئرلری فایدالاندیلار. ایستکیم بو اولا بیلر که بو بیلدیریش تورک دنیاسی ساحه سینده یایلسین . دوزگون تشکرلارینان احمدیه

yashasin

علی شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 20:45

مطالبتون خوبه ولی بهتر نیست از شاعرانی که معمولا نامشان برده نمیشود یاد کنیم. خاقانی و شهریار و.... شاعرانی معروف و شناخته شده اند. من خیلی از شاعران تورک و اذربایجانی را دیده ام که حتی در قرن معاصرم زندگی میکنند. حتی میتوانید یکی از شاعران طناز( کریم مراغه ای)را هم اشاره کنید و..... ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد